روزای خوب

ساخت وبلاگ

پنجشنبه .. همسر  ازمام تو ریت برگشت. 

چون..  و. قت اداری تموم . شده بود نتونست... 

یمم  واکسن دو ماهگیروبزنیم و افتاد به شنبه.. 

عوضش رفتیم خونه ی مامان.

اول رفتیم کارواش..تو ماشین به مامان زنگ زدم که داریم میایم خونتون.... مامان هم گفت برا افطار بیاین... گفتم باشه

داداشم هم برا افطار بود.. 

شب خوبی بود... 

شنبه رفتیم واکسن زدیم... همسرپاهاشوگرفته بود منم دستاشو.... 

نی نی هم اونگه اونگه... 

برای نی نی توضیح دادم که این واکسن برا سلامتیه خودته... و گریه نکن زود خوب میشی... وازاین خرفا... نی نی هم حرف گوش کنننن... 

توخونه که گریه کرد لغلش کردم و گفتم بخاب عزیزدلم تا زود خوب بشی واونم زود خابید

قطره استامینوفنوچهارساعتی میدادم... نینی نه تب کرد نه گردوشدپاهاش... 

خیلی خوب و راحت

ماشاالله... 

روزبعد عید فطر رفتیم خونه مامان

بعدازظهرخواهرم اومد دنبال مامان که برن عیادت شوهرخواهر

.همون که قهر بود

به همسر گفتم همسرخواهر کمرش درد میکنه و چند روزه سرکار نرفته. 

همسرگفت عه چرا زودترنگفتی. طفلکی,, زنگ بزنم حالشو بپرسم گناه داره... 

یه روز هم شیرینی خریدیم رفتیم دیدنش.خونشون... 

خونه ی پدرشوهرهم رفتیم.. خوشحال شد ازدیدن  نوه اش

مقداری پول هم هدیه داد و یک زنجیرکه یک سنگ گردسیاه توش بودمثل اینکه برای چشم زخم خوبه

غریبانه...
ما را در سایت غریبانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6roz-gozarb بازدید : 27 تاريخ : پنجشنبه 15 تير 1396 ساعت: 11:10