خاطره های سوسکی

ساخت وبلاگ

یه شب تو ماه رمضون بعد افطار

بچه ها تو پزیرایی بودندومن رفتم تو اشپزخونه همسرهم ماموریت

کارم تموم شد خاستم از اشپزخونه بیام بیرون که یک سوسک سیاه و گنده از جلوم ردشد ورفت زیر اپن

زبونم بند اومدوجیغ زدم به ته ته په ته افتادم

دخترم گفت چی شد چیشد.که سوسکه اومدوخودش دیدش

دوباره هممون جیغ زدیم و من نینیروبرداشتم رفتیم بالای مبلا وایستادیم

دخترم دیدبایدخودش وارد عمل شه.رفت جاروبرقیرواوردوسرشو جدا کردولوله شوبه طرف سوسکه روی دیوارگرفت ولی گفت من چندشم میشه نگاه کنم هروقت سوسکه رفت تو جارو بهم بگووووو

منم بدم میومد نگاش کنم زیرچشمی نگاه کردم و یهو هردو خوشحال من گفتم گرفتیش اونم گفت گرفتمش وهردو هورررا میکشیدیم

اون حس شوالیه ی قهرمان بهش دست داده بود ومنم ازته دل میگفتم افرین افرین توخیلی شجاعی

بهش گفتم حالا که جاروبرقی اینجاست پاشو پذیراییروجاروکن 

سرجارورو به لوله جاروبرقی وصل کرد و داشت بلند میشد جارو کنه. 

ولی.یهو سریه جارو ازلوله جداشدوسوسکه اومد بیرون. 

دوباره من جیغ اون جیغ

ایندفعه دیگه سرلوله رو با چسب پهن بست و محکم کاری کردکه دیگه بیرون نیادوجاروبرقیروهم چنددقیقه روشن گذاشتیم که مطمعن شیم رفته توکیسه

یک هفته شده بود کابوسمون.

غریبانه...
ما را در سایت غریبانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6roz-gozarb بازدید : 24 تاريخ : چهارشنبه 21 تير 1396 ساعت: 14:39